مطالب مربوط به حسابداری

مطالب مربوط به حسابداری
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

قوانین کسب و کار من....

يكشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۲۴ ب.ظ

یادم می‌آید که در سالهای کودکی، پس از پایان کلاس و هیجان زده از توصیه‌های معلم دینی درباره‌ی کمک به دیگران، در مسیر مدرسه به خانه، مرد نابینایی را دیدم که عصای سفید به دست، بر سر چهارراهی به انتظار عبور از خیابان ایستاده بود.

رفتم و قبل از آنکه سلامی کنم، دستش را گرفتم و به سمت خودم کشیدم تا او را به سمت دیگر خیابان هدایت کنم. مرد گفت: می‌خواهی کمکت کنم از خیابان رد شوی؟ گفتم: نه! من می‌خواهم کمک کنم که شما از خیابان عبور کنید. مرد پاسخ داد: پسرم. بیش از ده سال است که من از این خیابان عبور می‌کنم. گوشم چنان دقیق است که صدای ماشین‌ها را از یک چهارراه آن‌ طرف‌تر می‌شنوم و پاهایم، لرزش حرکت ماشین و موتور را به خوبی حس می‌کند.


اما بگذار تو را از خیابان رد کنم. من همیشه نگران بچه‌های مدرسه شیخ طوسی هستم. مدرسه اینها دقیقاً سر چهارراه است و هیجان کودکی، گاه باعث می‌شود که با بی دقتی از خیابان عبور کنند و چند خاطره‌ی تلخ از این بی دقتی، در سالهای اخیر در ذهن من ثبت شده.

آن روز، غمگین و افسرده به خانه برگشتم. تمام غرورم جریحه دار شده بود. اما حرف آن مرد نابینا هم درست بود. خیلی شتاب زده برای کمک اقدام کرده بودم.

***

یادم است که در دانشگاه، درسی اختیاری در رشته‌ی مکانیک ارائه می‌شد به نام مدیریت واحدهای صنعتی. خوب به خاطر دارم که برای نخستین بار، مفاهیم کارایی و اثربخشی را شنیده بودم و خیلی هیجان زده و شاداب، همه جا به دنبال مصداق‌هایش می‌گشتم. چند جمله‌ای از درس را به خوبی حفظ کرده بودم و در هر جمعی، به بهانه‌ای یکی از آن جملات را، درست مانند شعبده بازی که می‌کوشد با خرگوش درون کلاه، مخاطب را شگفت زده کند، مطرح می‌کردم!

اینکه «درست کار کردن با کار درست کردن خیلی فرق دارد». یا اینکه «در تویوتا، موجودی انبارها نزدیک به صفر است. هر قطعه‌ای آمد همان موقع مصرف می‌شود و این کار انعطاف پذیری ایجاد کرده». اعتراف می‌کنم که در آن سالها، در جمع‌های کوچک دوستان و خانواده، این جملات واقعاً شعبده‌ای بود در حد همان کلاه و خرگوش و معمولاً شنونده را شگفت زده می‌کرد.

یکی از تابستان‌های آن سالها، برای کارآموزی به کارگاهی رفتم و گفتم که حاضرم رایگان کار کنم (چون بر این باور بودم که کیفیت کارم خوب است و هر کسی کارم را ببیند دیر یا زود به من موقعیت شغلی خوبی را پیشنهاد خواهد داد. فقط کافی است وارد یک کارخانه شوم). در آن کارگاه، دستگاه‌های تزریق پلاستیک ساخته می‌شد و همینطور در بخش دیگری از کارگاه، چند دستگاه تزریق پلاستیک به صورت فعال وجود داشت و دکمه و درپوش و چرخ دنده و چیزهایی شبیه اینها را تولید می‌کرد. حدود بیست نفر آنجا کار می‌کردند که برای کارگاهی که در جنوب غرب تهران در حوالی پاسگاه نعمت آباد به تزریق پلاستیک مشغول است، چندان کم نیست و کم نبود.

مدیر کارگاه، صنعتگری قدیمی بود که از دانش رسمی دانشگاهی کم بهره بود. روز نخست من را برد و در آن کارگاه با من قدم زد و بخش‌های مختلف کارگاه را نشانم داد. من هم متشکر و ممنون از اینکه فرصتی در اختیار من قرار داده شده تا «وارد صنعت شوم و با توجه به تجربیاتی که شما در صنعت داشته اید و دانشی که من هم در دانشگاه کسب کرده‌ام بتوانیم در یک ارتباط دو طرفه، به یکدیگر کمک کنیم. خصوصاً اینکه من به حوزه‌های بین رشته‌ای هم علاقمند هستم و علاوه بر مکانیک، در حوزه‌ی مدیریت کارگاه‌های کوچک و متوسط هم مطالعاتی داشته ام». الان که به این جمله فکر می‌کنم، از دهان گشادی که چنین جمله‌ای از آن درآمده بود خجالت می‌کشم و بر خودم و آن ساختار آموزشی که نخستین بار این نوع کلمات را بدون شناخت عمق و حواشی آنها به من آموخت لعنت می‌فرستم.

مدیر کارگاه، بزرگوارانه نگاهم کرد و از این پیشنهاد همکاری متقابل استقبال کرد و گفت: برای من باعث افتخاره که بتونم از کمک‌های جوان هوشمندی مثل شما استفاده کنم.

خامی و نادانی جوانی و غرور کاذب دانشگاهی، آنقدر مرا ساده اندیش کرده بود که مهربانی پشت آن واژه‌ها را نفهمم و ندانم که آنچه می‌شنوم پاسخی به یک پیشنهاد همکاری دوستانه نیست، بلکه تلاشی برای حفظ آبرو و شخصیت جوان خام و مغروری است که فکر می‌کند کمر به اصلاح امور جامعه بسته است!

از همان روز اول، تلاش کردم همه دانش و تجربه‌ام را در اختیار این صنعتگر زحمتکش قرار دهم.

از همان انبارها شروع کردم. گرانول زیادی انبار شده بود. یک روز حدود یک ساعت برای بچه‌های کارگاه توضیح دادم که الان تویوتا دیگر مواد اولیه و قطعات را در این حد استاک نمی‌کند و این کار سنتی است و آیا تا به حال به خواب سرمایه‌ای که دارید دقت کرده‌اید؟ برای آنها در مورد مفهوم Just-In-Time و Zero-Inventory حرف‌هایی زدم و همه‌ی مثالهایی را که در کتاب در مورد تویوتا خوانده بودیم با کمی اصلاح، بومی کردم و در مورد «دکمه‌های چند رنگ زنانه» و «دکمه‌های تک رنگ مردانه» شرح دادم.

روز دیگر، دست به شعبده‌ای دیگر زدم. این بار زنجیره ارزش را برای کارگاه ترسیم کردم و به مدیریت نشان دادم که آزمایشگاه کنترل کیفی، هزینه‌ی زیادی دارد اما متمایز یا منحصر به فرد نیست و می‌توان این آزمایشگاه کوچک را بست و آزمایش را به آزمایشگاه مجهزی که کمی آن سوتر، در حال فعالیت بود واگذار کرد.

اصلاً دلم نمی خواست دانشی در دلم بماند و آن را با دیگران مطرح نکنم. زکات علم نشر آن است و من هم که در دانشگاه دولتی با پول «همین مردم!» درس خوانده‌ام و باید به آنها خدمت کنم. اگر نمی‌توانم رییس جمهور شوم و کل صنعت را اصلاح کنم، لااقل به اندازه‌ای که می‌توانم در همین کارگاه‌های کوچک، می‌کوشم تجربه و آموخته‌هایم را با دیگران به اشتراک بگذارم.

کمی هم در حوزه‌ی استراتژی نظر دادم. اینکه نباید همزمان هم دستگاه تزریق پلاستیک تولید کنیم و هم قطعه‌ی تمام شده. چون این یک تضاد استراتژیک محسوب می‌شود.

چند ماهی گذشت و فضا را بهتر شناختم.

به تدریج فهمیدم که قیمت گرانول نوسان زیادی دارد و گاهی هم کمیاب می‌شود و بخشی سود آن کارگاه تزریق پلاستیک، خرید زودهنگام گرانول با قیمت کمتر و استفاده از آن در ماه‌های آتی است. حتی دیدم که کارگران، صندوقی دارند و با پس انداز خود گرانول می خرند و مدیر کارگاه هم، آنها را در سود شریک می‌کند.

کمی بعد فهمیدم که مسئول آزمایشگاه کیفیت که همیشه لنگ می‌زد و راه می‌رفت، شریک کارگاه است و بعد از بازگشت از جنگ و آسیبی که دیده بود نمی‌توانسته زیاد روی پا بایستد، اما چنان عاشق این کارگاه بوده که نمیتوانسته کار فنی و کارگاهی را کنار بگذارد و کسی هم نبود که بیاید و بیکار بنشیند. این بود که آزمایشگاه را راه اندازی کرده بود تا هم باشد و هم محدودیت‌های فیزیکی آزارش ندهند.

 ماجرای استفاده از دستگاه تزریق هم، ماجرای پیچیده‌ی دیگری بود که از حوصله‌ی این نوشتار خارج است. چرخدنده‌های پلاستیکی را به سادگی نمی‌شود تولید کرد. خصوصاً اگر قرار باشد هر دنده دقیقاً پروفایل واقعی و دقیق داشته باشد و پایه‌های دنده‌ها دقیق تولید شده باشند و لقی یا به قول مکانیکی‌ها Backlash کم باشد. مالک کارگاه، متخصص ساخت قالب هم بود و جزو معدود نفراتی بود که آن زمان با آن تکنولوژی، می‌توانست قالب‌های خوبی برای چرخ دنده طراحی کند و این تخصص انحصاری، هم سودده بود و هم چیزی نبود که به دیگران واگذار شود.

تابستان تمام شد. خوب کار می‌کردم. همه کار هم می‌کردم. برایم نظافت زمین یا اپراتوری دستگاه مهم نبود. یا سیم کشی پانل کنترل. رابطه‌ام با همه خوب بود و همه چیز به روال. اما هر روز، وقتی یاد خامی‌های روزهای نخست و هفته‌های اول می‌افتادم، خجالت می‌کشیدم. وقتی تخته وایت بورد را می‌دیدم که روی آن برایشان JIT و ZI توضیح می‌دادم و همه‌ی آنها که سرمایه‌شان گرانول در انبار کارگاه بود، تئوری موجودی صفر را می‌شنیدند و با احترام لبخند می‌زدند، حالم بد می‌شد.

به بهانه‌ی درس و زندگی، کمتر به آن کارگاه رفتم و دیگر نرفتم. همه با من مهربان بودند اما حالا می‌گفتم: شاید همه چیز به خاطر ترحمی است که به من دارند. وگرنه من اگر جای اینها بودم همان روزهای نخست، با یکی دو توضیح و دو سه سوال، این جوان خام سطحی اندیش را از این توهم بیرون می‌آوردم.

***

سالهای بعد که تجربه‌ام بیشتر شد، کم کم یکی دیگر از قوانین کسب و کار در ذهنم شکل گرفت. باید این داستانک‌های ایمیلی و موبایلی را فراموش کنم. داستان گربه‌ای که در عبادتگاه حضور دارد و با طناب او را می‌بندند و بعدها می‌فهمند که از نسل‌ها قبل چنین کاری به تصادفی رایج شده و همه، بدون اینکه بفهمند این بازی را ادامه داده‌اند و به سنتی مقدس تبدیل کرده‌اند.

امروز از این حکایت های پندآمیز و عبرت آموز، نفرت دارم. احساس می‌کنم ما را به مسیر نادرستی می‌برند. حالا من و امثال من، در هر سازمان و شرکت و فرهنگ و جامعه‌ای، به دنبال گربه‌ها می‌گردیم. تلاش می‌کنیم ببینیم چه کارهایی اشتباه است یا بی دلیل است و به خیال خود می‌کوشیم محیط اطراف خود را اصلاح کنیم.

حالا فهمیده‌ام که اگر وارد سازمانی شدم و فرایند یا رفتار یا کارمندی را دیدم که دلیل وجود و حضورش را نمی‌فهمیدم، قبل از اظهار فضل، مدتی رفت و آمد کنم. دوست شوم. کار کنم. همان کاری را که فکر می‌کنم نادرست و غلط است، انجام دهم. تا به تدریج نگاهم بازتر شود. ممکن است در این حالت، چیزهای دیگری را ببینم و بفهمم و دلیل برخی رفتارها را متوجه شوم. حتی اگر بفهمم که رفتاری اشتباه و نادرست است و نظری بدهم، می‌دانم که بهتر شنیده خواهد شد.

امروز اگر وارد سازمانی شوم و ببینم که همه کارکنان در لحظه‌ی ورودَ، مقابل در می‌ایستند و هفده مرتبه دور خودشان می‌چرخند و سپس به داخل سازمان می‌روند، نمی‌پرسم چرا. من هم مدتی همین کار را می‌کنم. شاید حکمت آن را بفهمم. اگر هم فهمیدم حکمتی ندارد، وقتی که این «گردش اضافی» را نقد می‌کنم، شنوندگان می‌دانند که از موضع «یک همراه» نقد می‌کنم و نه یک «مصلح!».

محیط کسب و کار، این روزها پر شده از «مصلحان ناهمراه». کسانی که از راه می‌رسند و به عنوان مدیر، به عنوان کارمند، به عنوان مشاور مدیریت، می‌کوشند همه‌ی آنچه را که موجود است، اصلاح کنند. قبل از آنکه با مسیر و فرایند موجود همراهی کرده و آن را به خوبی شنیده باشند.

کسی که از نگاه من کار اشتباهی را انجام میدهد، همیشه اشتباه نمی‌کند. گاهی به پشتوانه‌ی هزار رویداد و تصمیم و سیاست چنین می‌کند و حتی اگر هم به دلیل نادانی و سادگی باشد، حرف کسی را که تازه امروز با او همراه شده است نخواهد پذیرفت.

کاش اگر به عنوان کارمند استخدام شدیم، قبل از حرف زدن و نظر دادن، مدتی با نظام موجود در سازمان همراه شویم. هم نگاهمان بازتر می‌شود و هم نفوذ کلاممان برای اصلاح بیشتر.

کاش اگر به عنوان مدیر به سازمانی وارد شدیم، قبل از به هم ریختن ساختار موجود، مدتی وقت بگذاریم و کار در آن ساختار را تجربه کنیم. همیشه مدیر قبل از من، نادان‌تر از من نبوده است.

کاش اگر به عنوان مشاور وارد مجموعه‌ای می‌شویم، قبل از اینکه تئوری‌های مدیریتی را مانند «دعایی که شفا می‌دهد» بخوانیم و «پورپوزال‌های از پیش آماده شده را» به سبک دعانویس‌های قدیم که اینها را به آب می‌زدند، به صرف نوشابه و کباب، به خورد دیگران دهیم، مدتی با سازمان همراه شویم.

کسی که با به دست آوردن یک اره‌ هیجان زده می‌شود و به عنوان اصلاح گری شتاب زده،‌ به جان همه‌ی نهال‌ها و درخت‌ها می‌افتد،  درخت را هرس نمی‌کند، بلکه ریشه خود را میزند…


نقل از سایت محمدرضا شعبانعلی


  • ۹۳/۱۱/۱۹
  • گروه حسابداری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">